جفای یار دیرین چموشم،از برم برده هوش وای از دلم چقدر از فراقش گریستم دوش نه در دلم نشاطیست نه در سرم هوای دوست تا کی ای اشک سرازیری،دگر نکن خروش امید در دلم یکیست ودگر دلم نیست هیچ چو آید نام آن لیلا،دلبران دگر خموش مهدیا تا کی گذاشته ای مرا رها دگر بیا شاید از بی وفای ما آمدنت شده است فراموش، شاهد گفت نیا که این جا کسی چشم به راهت نیست اشک می چکد از چشم می کند از ناله سروش کاین چکیدن ازآنروست که آب زند راه را ای جان جانان چشمه اشکم دگر نمی زند جوش پس کی تا کی غم صبوری تا کی نیامدن ؟ آیا شود که از بوی یوسف زهرا شوم مدهوش؟ ................................................................ یوسف ««اشک»»